ترنم مرادی کیاترنم مرادی کیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
ترمه مرادی کیاترمه مرادی کیا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

ترنم بهاری. ترمه زندگانی

خوشگل خانم در 18 ماهگی

خانم خانما در سن 18 ماهگی تمام اعضا بدنشو می شناسه حتی ناخن و انگشت و ابروهاشو . تازگیا شکمشو باد می کنه و خالی می کنه برای نشون دادن ناف کوچولوش خیلی بامزه می شه اولش چون همه بهش می خندیدن خودشم ذوق می کرد و تند تند انجام می دادش  ، عاشق کتاب و cd های کودکانه اش است ترانه های کودکانه رو از همه cd هاش بیشتر دوست داره و  باهاشون می خونه و دور خودش می چرخه و می رقصه.  کتاب های داستان و هر چیزی که روش نوشته ای داره با زبون خودش می خونه ( میو میو دی دی بیو بیو ). عاشق توپ بازی، تاپ و سرسره و ارتباط با بچه های دیگه مخصوصا اگه بزرگتر از خودش باشن. تمام حیوانات اهلی رو می شناسه و صدای آنها را هم می گه . با کمک ملیحه که هر...
20 خرداد 1393

دختر ژاپنی من

ترنم خانم سوغات باباشو پوشیده و رفته عید دیدنی و حسابی شادی می کرد و می دوید و با استقبال اطرافیانش روبرو شده بود ترنم کوچولو حسابی ژاپنی شدی واسه خودتا مامان فدات بشه عزیزکم     ...
17 فروردين 1393

خاطرات عید سال 93

ترنم خانم 16 ماهه ما، به اتفاق دایی جان و زن دایی مهسا و باباد ( باراد کوچولو )  یه سفر چهار روزه رفتیم تبریز، یه شب تو هتل کندوان و بقیه شبها تو هتل شهریار تبریز موندیم به شما فسقلی ها که خیلی خوش گذشت مخصوصا تو هتل کندوان حسابی جیغ زدید و دنبال هم می رفتید و تو جکوزی آب بازی کردید و اسباب بازی های همدیگرو می قاپیدید. برای خوابتون هم که کلا پروژه داشتیم آقا باراد سر شب خوابش می یومد و کله سحر بیدار بود و شما هم که تا آخر شب بازی می کردی و از اون طرف تا ٩-١٠ صبح خواب بودی کلا سفر خوبی بود و ما هم کنار شما لذت بردیم.   ...
10 فروردين 1393

مامان بزرگ خوبمون رفت پیش خدای مهربون

ترنم خانم گل سلام ، عزیزم من با خودم قرار گذاشتم که همه اتفاق های مهم زندگی شما رو به ثبت برسونم لازم دونستم که این خبر رو هم بزارم. البته می دونم که ناراحت می شی ولی دلیلشو بعدا بهت می گم.  مامان بزرگ خوب و مهربون مون رفت پیش خدای بزرگ همونی که شما تو وبلاگت باهاش عکس داری آخه اون شما رو خیلی دوست داشت ای کاش بیشتر زنده بود و در کنار ما بود ولی اینا همش یه رویا بیش نیست غصه های زیادی تو دلمه ولی نمی تونم بیان کنم فقط می تونم بگم که تا وقتی عزیزانمون در کنارمون هستن قدر شونو بدونیم چون با رفتنشون دیگه پشیمونی سودی نداره ...
14 اسفند 1392

ترنم خانمِ 14 ماهه

دختر خوشگلم داری بزرگ می شی موهات بلند شده قد کشیدی لاغرتر شدی (از بس که راه می ری ) دویدن رو داری یاد می گیری. وقتی جوراب پاته می یای روی سرامیک های آشپزخونه و پاهاتو 180 درجه باز می کنی. عاشق یخچالی که ببینی توش چه خبره و فوری قطره های ویتامینتو برمی داری و می ری. موش موش من عمو پورنگ و پهلون پنبه رو دوست داری وقتی پهلون پنبه می یاد پاهاتو محکم می کوبی زمین و می خندی    اعضای صورت و بدنتو کاملا می شناسی و لمسشون می کنی. عاشق این هستی که یه جعبه پر وسیله های خورده ریز بهت بدیم و دونه دونه اونارو برداری و مقاسه کنی و کنار هم بزاری. با در قابلمه و ظروف آشپزخونه بازی می کنی. در پماد و بطری ...
27 بهمن 1392

تاتی تاتی

دختر نازم  با شروع یک سالگیت رفتاراتم تغییر کرد کلی بزرگ شدی تاتی تاتی کردنتم بهتر شده دیگه خودت بلند می شی ( بدون کمک مبل یا صندلی ) و یه چیزی مثل در قابلمه، عروسک یا یه تیکه لباسو با خودت تو اتاق می چرخونی گاهی میزاریشون رو مبل یا تو تختت . تند تند راه می ری فقط دوست داری با وسایل خونه و هر چیزی که دست ماست بازی کنی کلا بازی هات هدف دار شده دیگه برای هر چیزی فکر می کنی وقتی باهات حرف می زنیم کامل به حرفامون گوش می دی و تو چشمامون نگاه می کنی قربونت بره مامان که یه دخمل کوچولوی خانم برای خودت شدی ...
15 آذر 1392

جدایی مامان از ترنم

دختر خوشگلم مامانی که دلش نمی خواست بعد از شش ماهگی مرخصیش، شما رو نه مهد کودک بزاره و نه دست پرستار بسپره تونست تا 10 ماهگی و 18 روزگی مرخصی بگیره و پیش شما بمونه ولی از اونجایی که روزای خوب زود تموم می شه و مرخصی مامان هم تموم شد و موقع رفتن به اداره علی رغم میل مامان رسید و چاره ای جز سپردن شما به یه آدم مطمئن نبود کسی هم بهتر از خاله ملیحه پیدا نکردیم به همین خاطر شما رو برای یکی دو سال پیش خاله گذاشتیم تا کمی بزرگتر بشی و بری مهد کودک از بیست مهر که شما رو پیش خاله ملیحه گذاشتم و رفتم سر کار  دلتنگیم به شما هزار برابر شد صبحا موقع رفتن بالای تختت می ایستادم و صورت قشنگتو که غرق خواب زیباست نگاه می کردم و به این...
28 آبان 1392

خاطرات یازده تا یک سالگی

عزیز مامان دختر نازم تمام تلاشتو داری می کنی که راه بری پیشرفت روزانه ات مشهوده لبه مبلو می گیری و بلند میشی بعد تمرکز می کنی و چند قدم تند و بلند بر می داری و می شینی دوباره می ری سر جای اول و حرکتو تکرار می کنی بعد وقتی موفق می شی می خندی و ذوق می کنی دستای کوچولوتو می دی به ما و تاتی می کنی کلا دیگه دوست نداری چهار دست و پا بری . دندونای قشنگت یکی یکی داره در می یاد روی هم رفته 10 تا دندونت در اومده مونده چهار تا دندون نیشت و دو تا آسیات خیلی اذیت می شی مدام انگشتای کوچولوت تو دهنته و گاز می زنی مامانی بمیره واسه دخترش. دیگه خانم شدی کمی از غذای ما می خوری بیسکوییتتو می گیری دستت با دندونای فسقلی گاز می زنی و تا ته می خوری. ...
28 آبان 1392